!!! عاشیقیزم
عاشق و دوستار همه و همه ام
آورده اند که صبح روزی از روزها حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که ناگهان مردی سراسیمه از در درآمد ، سلام کرد و چنگ انداخت به دامن حضرت سلیمان که به دادم برس . حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد زرد و حال پریشانی دارد و از ترس می لرزد . حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی ؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی ، مرد به گریه درآمد و گفت که در راه بودم که عزرائیل را دیدم و او نگاهی از خشم و کینه به من انداخت و من ازترس چون باد گریختم و یک راست به نزد تو آمدم و از تو یاری می طلبم و زندگی من در دستان توست ، از تو خواهش می کنم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان برد . حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود : می پذیرم ، باد را در اختیار تو می گذارم که تو را به هندوستان ببرد .
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی عزرائیل را دید و به او گفت : این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی ، چرا به آنها با خشم و کینه می نگری ، دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید و به نزد من آمد و کمک می طلبید . عزرائیل سری تکان داد و گفت : حالا فهمیدم که کدام مرد را می گویی ، آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم به او نگاه نکردم بلکه از روی تعجب او را نگریستم و آن هم فقط یک نظر . عزرائیل ادامه داد : راستش از خداوند برای من فرمان رسید که جان آن مرد را در پایان همان روز در هندوستان بگیرم . تعجب من از همین بود که او در اینجا بود ، پس من چگونه می توانستم چند ساعت بعد جانش را در هندوستان بگیرم ؟ او در این مدت کوتاه نمی توانست به هندوستان برود . حضرت سلیمان سری تکان داد و گفت ولی او ساعتی پس از آنکه تو را دید به هندوستان رفت و تو هم لابد جانش را در هندوستان گرفته ای ؟ عزرائیل به آرامی گفت : آری چنین است .
نظرات شما عزیزان:
سهم ما از زندگی ، لبخند و یک آری نبود
روزهای ما به جز ، شبهای تکراری نبود
چهره ها را می گرفت خورشیِد، خاموشی دگر
ماهتابِ دیدگان را، شمع بیداری نبود
روزها را روزه دار قفل لبخند و سکوت
شام گاهان را بسر ، تکبیر افطاری نبود
بر لبان آیینه از رویش تصویرهای زندگی
زمزمه جزخنده های سرد اجباری نبود
سینه ها خالی ز جنجال پرستوهای شاد
جز سفیر مرغ شب ، تردید و انکاری نبود
وعده ها بودست ما را ، با علفهای جفا
با گل آزادگی چون فصل دیداری نبود
شرط بندی با فلک ، بازندگی می زد رقم
باختهای پی ز پی را ، بانگ هشداری نبود
درد ما درد فراموشی و رنجش بی کسی
تیرها بر نامرادی ها ، چه سان کاری نبود
هرچه بر ما رفته زین ، تقدیرها و رازها
خاطرات درهمِ لوح گنه کاری نبود
گو مسیحا مرهمی تا لاله ها را جان دهد
مژده های کاغذی ، قادر به دلداری نبود
قصه ی دلتنگ نیما را کسی راوی نشد
یکی بود تنها دگر ، غیر از خدا یاری نبود
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه
Design By : Pichak |